کیان جون کیان جون ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

پسرای گلم کیان و کارن

از نوروز 93تا...

          اینم عکس پسر گلم درحال نقاشی کردن کیان من اینجا لیوان آب رو ریخته بود کف آشپزخونه جریمش این بود که خودش خشک کنه   روز پدر خونه بابابزرگ بودیم عمه جون کیک درست کرده بود اینم عکس از کیان و کیک خوشمزه دسپخت عمه جون     ...
25 ارديبهشت 1393

تولد 2سالگی

    تولد دو سالگی پسر گلمو نتونستم اونجوری که دلم میخواست بگیرم متاسفانه امسال اسفند یک جورایی همه کارا به هم پیچ خورده بود هر هفته که تصمیم میگرفتم تولدتو بگیرم یک موردی بود که تولدت کنسل میشد تا اینکه دیگه نزدیک آخر سال بودو سرمن هم خیلی شلوغ بود که دیگه نمی شد گرفت ولی یک روز که خونه مامان جون بودیمو دایی جون و خاله جون هم بودن رفتم برات کیک گرفتم که حداقل چند تا عکس از تولدت داشته باشی .       ...
16 فروردين 1393

سلام زندگی من

    چند ماهی است که خاطراتت را دروبلاگت ثبت نکردم نه اینکه یادم بره بلکه فرصت نکردم مگه میشه چیزهایی از یادم بره که لحظه لحظه با وجودشون زندگی میکنم مگه میشه کارهای قشنگ و شیرین تو که هرروزم را زیباتر میکنه را فراموش کنم حضور تو در دنیای من آنچنان زیبا و دوست داشتنی است که حاضر نیستم تک تک ثانیه های با تو بودن را با بهترین ها عوض کنم آنقدر وجود پاک و معصومانه ات در زندگی ام دلنشین است که حاضرم ساعتها در کنارت بنشینم و چشم از چهره زیبای تو بر ندارم . عشقم ،زیباترین گل زندگی ام،با تو نفس میکشم و از بودن درکنارت بسیار شادمانم .آرزویم دوام این شادی ودیدن لبخند برلبان زی...
16 فروردين 1393

خداحافظ شیر مادر و سلام شیشه

امروز که دارم این پست رو مینویسم پسر گلم یک ماه و نیمه  که دیگه با شیر مامانی خداحافظی کرده و حسابی وابسته به شیشه شده و حتی گاهی غذا هم نمیخوری و فقط میگی شیر شیر .اما مینویسم برای پسرم از صبوریش که بازم توی این مورد هم مامانی رو شرمنده خودت کردی یک هفته قبل از 2 سالگیت تصمیم گرفتم تو رو از شیر بگیرم هر چند میترسیدم خیلی اذیت کنی ولی اصلا اذیتم نکردی روز اول که از اداره اومدم اومدی پیشم شیر میخواستی سرگرمت کردم فراموش کردی دوباره که اومدی تا بهت شیشه شیرتو دادم رفتی دراز کشیدی و شیشتو خوردی و بلند شدی شروع به بازی کردی و حتی شبا هم بیدار میشدی خودت میگفتی شیشه .حالا که بزرگتر شدی بین شب بیدارم میکنی تا برات شیشتو بیارم تا من شیشت...
16 فروردين 1393

بای بای پوشک

انگار همین دیروز بود که برای اولین بار پوشکت کردم و حالا دیگر آن نوزاد کوچک و ناتوان من به کودکی نوپا و شیطان تبدیل شده که دیگر نیازی به پوشک ندارد و خودت هر موقع جیش داری میـگی و میبرمت دستشویی و کلی ذوق میکنم که تو اینقدر فهمیده شدی که میتونی ادرارت را کنترل کنی بیـشتر از من خـودت ذوق میکنی هر موقـع میـری دستشویی و جیش میـکنی خودت واسه خودت دست میزنی .   ای نا هم چند تا عکسه ،از جشن کوچولویی که برای پسرم که حالا دیگه مرد شده و با پوشکاش خداحافظی میکنه گرفتم پسرم گلم با دوستش آرادجون   پسرم در حال بای بای کردن با پوشکاش ...
14 دی 1392

توسل به ائمه

دیروز رفتیم خونه بابابزرگ که مادرجون سفره حضرت رقیه و ختم انعام داشتن که واسه تو موقعی که مریض بودی نذر کرده بودن  و حالا که پسرگلم خوب شده وقت ادای نذر است .ایشالله حضرت رقیه نگهدار پسرم باشه .            ...
9 دی 1392

دعا برای سلامتی کیان

                                                                یکماه از روزی که پسر عزیزم رو عمل کردن  گذشت یک ماهی که پر بود از استرس و عذاب برای من که مجبور بودم توی این مدت که اشتها نداشتی به زور بهت غذا بدم و تو کلی اذیت شدی هر روز که چشم باز میکردیم تا شب سرفه هاتو چک میکردیم ببینیم نسبت به روز قبل کمتر شده یا نه مد...
8 دی 1392

شب یلدا

امروز رفتیم  پیش دکترت  که ببینیم کاملا خوب شدی یا نه که خوشبختانه دکتر گفت خیلی خوبه و دو هفته دیگه باید ببریم از ریه ات عکس بگیریم که انشاالله پرونده بیماریت بسته بشه . بعد از اونجا رفتیم پیش خاله ناهید که افتتاح مزون لباس عروسش بود ولی چون هوا سرد بود تو با بابایی توی ماشین بودین و توی خیابان دور میزدین تا من یک کم پیش خاله جون باشم ساعت ٧رفتیم خونه بابابزرگ و شب یلدا رو کنار عموجون و عمه ها و بابابزرگ و مادرجون بودیم. اینم چند تا عکس از وروجک مامان که تا میخوام ازش عکس بگیرم یه جوری باید عکسا رو خراب کنه پسر شکموی مامان اون همه خوراکی رو با هم دیده نمیدونه ازکدوم بخوره اونم وقتی که توی خوراکی...
3 دی 1392